پارسا کوچولوی ما

ساخت وبلاگ

امکانات وب

عروسک کوچولوی مامان سلام

خیلی وقت بود که میخواستم این سایت رو واست  درست کنم اما فرصت نمیشد .

عزیز دلم روزای اخر که قرار بود بیای پیشمون دل تو دل من و بابایی نبود هر روز شمارش معکوس گذاشته بودیم بالاخره روز آخر رسید باباجونی و مامان جونی دایی جواد و خاله جونم اومده  بودن خونه ی ما من خیلی میترسیدم آخه تا حالا نرقته بودم بیمارستان حتی یه سرم هم وصل نکرده بودم رفته بودم تو اتاق خودم و از ترس زده بودم زیر گریه بابا جونی خیلی باهام صحبت کرد بالاخره  راضی شدم  مامان جونی من رو از زیر قرآن رد کرد منم شروع کردم به دعا و خوندن آیت الکرسی رسیدیم بیمارستان دایی محمود هم باهامون اومده بودرفتیم پذیرش یه سری مشخصات میخواستن پرش کردیم بعد همه رفتن من و مامان جونی موندیم واسه بستری شدن . انگار میدونستی قراره فردا دنیا بیای .تا صبح ورج و وورجه میکردی .شب خاصی بود برام مامان جونی رو تخت مخصوص همراه خوابش برده بود اما من تا صبح نخوابیدم به این فک میکردم که تو چه شکلی هستی فردا چه اتفاقی میفته  و اینا .گوشیم رو برداشتم به بابایی اس ام اس زدم یه جورایی ازش خداحافظی کردم فکر میکردم ممکنه زنده نمونم (البته همه از استرس بود ) اما بهم دلداری دادو برامون دعا کرد دم دمای صبح بود اومدن سرم وصل کردن و آزمایش و اینا گرفتن دیگه داشت به وقت موعود  نزدیک میشد یه خانم دیگه تو اتاق ما بود که حالش اورژانسی شد بعد از ما اجازه گرفتن که اول اون عمل بشه من که خوشحال شدم گفتم یکم دیر تر بهتر . یه جورایی دلم نمیخواست ازم جدات کنن بهت عادت کرده بودم .کلی نازت دادم .. مامانی خاله ماهرخ خاله مهری معصومه مائده عمه خورشید و ...همه اومده بودن پیشم خیلی بهم لطف داشتن دست همشون درد نکنه کلی بهم روحیه دادن یه ویلچر آوردن و قرار شد ببرنم اتاق عمل وای دلم داشت میاومد توی دهنم خیلی درد داشتم همش بخاطر سوندی بود که بهم وصل کرده بودن .تو که خیلی پسر خوبی بودی اصلا اذیتم نمیکردی داشتم از درد ناله میکردم که به راهرو بیمارستان رسیدیم صحنه ی جالبی دیدم دو طرف راهرو کلی نفرات واستاده بودن همه بخاطر تو اومده بدن  وقتی دیدمشون هم خندم گرفت هم دردام و فراموش کردم . با آسانسور رفتیم طبقه بالا وای همه ی اون جمعیت نمیدونم چه طوری خودشون رو رسونده بودن بالا خیلی صحنه ی باحالی بود از همون اول کلی طرفدار داشتی نا قلا .به اتاق عمل رسیدیم خانم دکتر مهربون خانم دکتر مریم عطابخشی که ایشاللا خوا به همه آرزوهاش برسوندش بهم کمک کرد تا روتخت بخوابم بعد یه آقای دکتری اومدو یه آمپول به کمرم زد میدونستم که بخاطر تو باید همه چی رو تحمل کنم پس بخودم جرات دادم یه لحظه کوتاه  گذشت که خانم دکتر گفت نترسیا بچه رو دارم به دنیا میآرم وای نمیدونی دل تو دلم نبود کلی هیجان داشتم .الهی مامان فدات بشه درست راس ساعت 9:45دقیقه روز چهارشنبه 21/3/93 خدا تو رو بهمون هدیه داد خانم دکتر بغلت کردو آوردت بهم نشون داد خیلی  خیلی ناز بودی اولین صدای گریت هیچوقت از یادم نمیره گفتم الهی عزیزم چه نازه ....  .گریت رو که شنیدم خیالم راحت شد بعد گرفتم خوابیدم .چشمم رو که باز کردم بابایی رو دیدم بعدم طاهره جون و مهری جون کمکم کردن بردنم تو بخش کلی ملاقات کننده داشتی نانازی . فرداش هم که با هم رفتیم خونه ی باباجونی و یه کیک تولد خوشگل هم دایی مهدی واست خریده بود جات خالی صرف شد .و بقیه ماجرا این بود قصه ی دنیا اومدنت عزیزم .

پارسا کوچولوی ما...
ما را در سایت پارسا کوچولوی ما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : صدف parsakocholoo بازدید : 219 تاريخ : دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت: 15:13